امیدوارم این یکی دیگه آخرین شعری باشه که در انتظار یار سروده میشه البته فقط به این دلیل که اون یار گلعذار و آن بهار پرشرار در زمین بی قرار خیمه زده باشه
غمت زمین و زمان را به دست طوفان داد
شبت چه فر و شکوهی به عمق عرفان داد
همین که گریه ما را به ماه می بردند
زمین تبسم گل را به آبگردان داد
دگر به طاقت طاق زمانه بوی شما
به هر چه شعر به جز انتظار پایان داد
نگر به کوری چشمان زار صد یعقوب
نبود چشم ، تباهی به بیت الاحزان داد
ز بس که خسته شدم در تلاتم شب تار
دلم چو آهوی در خون تپیده ای جان داد
بیا بیا که شدم کافری خرابه نشین
و کافشین سر خم را به دست شاهان داد
شعرهایم ترانه نیست
حرف عاشقانه نیست
آواز خوش هزاره نیست
شعرهایم همه درد است و این درد، بهانه نیست
شعرهایم رنگ ندارد، ... وزن و آهنگ ندارد
گفته بودم شعر من ترانه نیست
پاییز است و هرگز بهاره نیست
شعرهایم دردهای کهنه است
دردی که هرگز غریبه نیست
شعرهایم هرچه هست از خوب از بد
بهترین از این برایم سرایه نیست