صدای پای بهار

دفترچه اشعار کاف شین

صدای پای بهار

دفترچه اشعار کاف شین

بیا نمانده دگر صبر در بساط دلم

 

 

بیا نمانده دگر آه در بساط دلم

در امتداد فراق است انحطاط دلم

اگرچه قاب شده رد پای خورشیدت

درون حوض پر از شبنم حیاط دلم

ولی خمار تو در لحظه های تاریکی

نمی رسد به غم آگین ترین نقاط دلم

و کاف و شین شب بارانی حظور تورا

به گـِــل نشسته که سازی تو گــُــل ملاط دلم

فقط به خاطر تو باز میشود دل من

بیا بیا نفس سبز انبساط دلم

 

شعری به مناسبت شهادت امام باقر علیه السلام

 

گویا دوباره کشته شده شاه دین حسین

عمامه اش فتاده و زرد و غمین حسین

 

آمد حسین تا نوه اش را بغل کندبعد از فراق باقر خود اینچنین حسین

  

امروز را اگر به صفحه تاریخ بنگری

روز شهادتی شده بر پنجمین حسین

 

  

حسن حسن صفای علی خلق مصطفی

هم آن حسین بوده و باشد هم این حسین

 

شمعی کنار تربت باقر اگر چه نیست

بادا فدای بارگهت کافشین حسین

 

شعری برای جنبش سبز علوی

برخیر تا رنگ خدا از خان بگیریم
وقت است ناموس از کف دونان بگیریم 

ما مردم آزاده و آزادمردیم
پس ادعا از دشمن قرآن بگیریم 

سبز و ریاکار ریاست خواه تا کی
پس از دغل بازان دون کوران بگیریم 

سبزیم و سرباز ستم سوز ولائیم
سر بر سر دار از ولی فرمان بگیریم 

بر حق ولی سید علی سرمایه ماست
سبزی که پنهان بود تا ما جان بگیریم 

در جنبش سبز علی عالم شو ای دوست
تا راه بر صد فتنه و طوفان بگیریم

قصیده خواب


یک کاسه خواب ریخت به روی کتاب مشق
یک استکان ترانه برایت شکسته بود

خوابم کنار پنجره افتاده مثل سنگ
از بس که بال بخت من از اوج خسته بود


یک ذره هم تخیل من پا به ماه شد
از بس که با بهانه فردا نشته بود


امروز جای جام تو خمیازه می کشم
دیشب به روی من در میخانه بسته بود


یادش به خیر انجمن شاعران خواب
خرما نداده رفت کلاسی که هسته بود

ای کاش کفتر نَفَس شعر کافشین
این بند خواب را ز خیالش گسسته بود

 

 

بی تو افتادست عالم دست آدم خوارها 

می خورند اینجا و آنجا مغز مردم مارها  

 

شهر مرد عنکبوتی برجهای زیر آب 

مردمان حبس گشته در پس دیوار ها 

 

انگلان مفت خور ،شهر به یغما رفته ،ترس 

می فروشند آدمیت را سر بازارها 

 

کاوه ای کو همتی کو خیل یارانت کجاست 

 آری از ما ها نبینی جز همین سربارها 

  

 

 

برف مبارد ولی من تا ابد طوفانی ام

 یه شعر همین طوری

 

برف مبارد ولی من تا ابد طوفانی ام

گرچه می فهمم که من امروز و فردا فانی ام

 

گاه می بینم که بی تو قبر من وحشت سراست

گاه با یک غفلت غمبار می ترسانی ام

 

لحظه ها در عکسهای من شرنگ آمیختند

وه چه شیرین زهر دادی ای تو جان جانیم

 

حرف مردی در میان بود از تبار آفتاب

شبچراغ تو کجا پنهان شد از نادانیم

 

خواهد آمد با نمازش اهل ایمان می شویم

با سلامی می گشاید غنچه ایمانیم

 

پادشاه علم و عرفان ابروی آسمان

کافشین را می ربایی از شب عرفانیم!

 

َشمارش می کنم فریادها را

 

شمارش می کنم فریاد ها را

فرا می خوانم امشب بادها را

 

برای رعد هم برنامه دارم

که رسواتر کند بیداد ها را

 

برای آب و آتش خون و شمشیر

فراخوان می دهم فرهاد ها را

 

که شیرینی در این عالم نمانده

بریدند از ستم شمشاد ها را

 

غروب شهر غزه غرق خون شد

سحر کو تا کشم جلاد ها را

 

خجالت چیزی خوبی هست اما

فدا شد نسل ما افسادها را

 

ارارتور آریائی پارت سامی

جدا کردند اینجا یادها را

 

برای کافشین دنیای تلخی است

تمسخر می کنند آزاد ها را

آنچه خواندیم فقط سایه سبز پائیست

 

 

این چه سرّیست که با سرو سری سودائیست

می دهد یاد سرت بر نفس شیدا ایست

 

می شناسیم تو را یا که نه؟ اما حتما

لطف داری و دلت تا به ابد دریائیست

 

سر نی را به سر نیزه تلاوت کردی

این دگر آخر عشق است و سر والائیست

 

گر چه اینجا همگی قافیه را باخته ایم

واژه های غزلت تک به تکش رویائیست

 

مغر بیت الغزل شاه عبادات نماز

سجده با تربت گلگون گل زهرائیست

 

کافشین رد کرامات تو ننوشت و نخواند

آنچه خواندیم فقط سایه سبز پائیست

آدم به مدح کار تو وادار میشود

 

  

آواز مرگ شب پره تکرار میشود 

آغاز یک مقاله کشدار میشود 

 

از رد پای اشک تو بر روی خاک و سنگ  

گویا تمام منظره دیوار میشود 

 

 هر گل که با نسیم تو یک لحظه می تپد 

روی سرش هوای تو آوار میشود  

 

تو از معـــــادلـــات سه مجهولی منی 

این جهل ساده ایست که انکار میشود 

  

زیبای من به مشکل خوبی اشاره کرد 

 که روی پله پله آن کـــــار میشود 

 

دور از چراغ سبز تو اصلا بعید نیست 

این حرفهای شب زده اظهار میشود 

 

مائیم و کاغذی و گرفتتاری خمار 

آدم به مدح کار تو وادار میشود 

 

یارا کمند ابروی ماهت قرار ماست  

گرچه ثنای غیر تو بسیار میشود 

 

یک گوشه خود پرستی و یک گوشه کاهنی 

یک گوشه هم پرستش ابزار میشود 

 

یک گوشه اقتصاد به معنای زشت روز 

یک گوشه چهره گرمی بازار میشود 

 

احضار روح مرده یک موش از فضا 

گاهی حریف نی لبک و مار میشود 

 

خوب است لااقل کمی از عشق مانده است 

ورنه دوبـــــاره کــار همه زار میشود 

 

در انحنــــای دایره ی تنگ روزگـــار 

انسان در اوج فاجعه پروار میشود 

 

از دست کافشین همه شاکی شدند و باز 

کارش به دست لطف شمار کار میشود 

 

هر کس دلش به یار و رفیقی خوش است و ما 

هستیم منتظر که کی نفسش یار میشود 

 

السلام علیک یا بقیة الله

سلام

ولادت ناموس دهر و محور کائنات حضرت مولا بقیة الله الاعظم صاحب الزمان م ح م د ابن الحسن العسکری روحی له الفدا را خدمت تمام پاکدلان و شیعیان حضرتش تبریک می گوئیم

 

 

 

دارد  حظور ناب  تو یک خواب میشود

یا یک کتاب سری و نایاب میشود

وقتی تو نیستی همه حتی ترانه ی-

- دریا وبال گردن مهتاب میشود

من مانده ام در این شب معکوس سرد و تار

اصلا چرا کلام خدا قـاب میشــــود

در عصر عینک و کرِم ضد آفتاب

آئینه تو از چه سبب باب میشود

می آیی ای فروغ گل نازنین صبح

اینجا تمام راه تو بی تاب میشود

امشب برای مرگ تو ناقوس می زنند

امشب برای مرگ تو ناقوس می زنند

یا پرده شمارش معکوس می زنند

عمر است مثل خواب و تو وقتی که می روی

حرف از همان تشابه ملموس می زنند

امروز با سرود تو انسی گرفتیم

فردا همان ترانه مأنوس می زنند

آری خوشا به حال کسانی که با تبر

بر ریشه های این شب منحوس می زنند

ای کافشین از التماس دعا امشب عاشقان

جامی به یاد این دل محبوس می زنند

طوفان گرفته بود، کلاهی نمانده است

 

 

طوفان گرفته بود، کلاهی نمانده است

خرمن به باد رفته و کاهی نمانده است

 

بی تو مچاله ایم در آوار روزگار

یا پرشکسته ایم و پناهی نمانده است

 

از بس کشیده ایم غم دوری تو را

در جعبه ها مداد سیاهی نمانده است

 

 

از کاف و شین که کفتر شیدای کوچه هاست

دیشب شنیده کوه که چاهی نمانده است

 

این جاده ها که خیس و کبودند شاهدند

تا ساحل ظهور تو راهی نمانده است

ادامه مطلب ...

شعر ترکی به مناسبت مبعث

تضمینی معنوی از قسمتی ازغزل حافظ با مطلع ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

 

 

بیر اولدوزی پارلاندی گون تک آسمان دا

او اولدوزون یوخدی تایی هچ کهکشاندا

او واقعا حی و حیاتی پارلاق اولدوز

او اولدوز اولدی گونلرین شاهی جهاندا

مبعوث اولادا اوندا شیطان اولدی مایوس

شیطان مایوس اولدی او مبعوث اولاندا

اونـنـان دمک شرمنده ایلر آدمی نی

هر شاعر اولدی ناتوان  اونان یازاندا

آند اولسون او دریایه کی دنیا ده تک دی

بیر حرفی اقیانوســــلردندی ســــایاندا

هچ بیر گیاهی انسانین دیدین تاپاماز

اصلا بولمز جورماغین حِیسّین اوجاندا

نازلی نیگاریم مکتبه گتموب ولیکن

بیر غمزیه اوستاد اولوب یوز مین جهاندا