صدای پای بهار

دفترچه اشعار کاف شین

صدای پای بهار

دفترچه اشعار کاف شین

یا علی



به رد پای بلندت که روی دوش شب است


همیشه نام علی زادگاه تاب و تب است



تو خانه زاد خدایی قسم به بیت عتیق


که تار موی سرت برتر از هزار لب است



 

کلاس شیطان

گشت شیطان جانی  سابقه دار

بهر اغفال  من و تو بی قرار

در کلاس تفرقه  اولاد او

می شنیدند از لبش  اوراد او

نسل انسان را فقط  تنها کنید

با غرور و کینه  از هم وا کنید

از نژاد و جنس برتر دم زنید

با منم آتش به این آدم زنید

داد مردان را بگیرید از زنان

از حقوق زن شود کر آسمان

زن مگر ماشین اولاد آوریست

مرد پر قدرت ذلیل دیگریست

زن چرا اینجا مطیع شوهر است

مرد حمال است آیا یا خر است

مرد بی زن یا زن بی مرد را

باد خواهد برد فردِ فرد را

ترکها در چنگ شیرازی اسیر

گشته ایران مال ترکان ای بصیر

ترکها تا حال حاکم بوده اند

فارس ها ما را معلم بوده اند

این عرب غارتگر تاریخ ماست

فارس آن اسلام را داده هواست

کردها مظلوم سه کشور شدند

بختیاری ها چرا کمتر  شدند

بود ایران ملک ایرانشهریان

سیستان مسدود شد همشهریان

سنیان در سنت پیغمبرند

شیعیان بی دین و گبر و کافرند

یا نوشته بر در باغ جنان

غیر شیعه کافرند آن دیگران

دیگران ظالم ترین در عالمند

ما فقط خوبیم مای مستمند

آریایی ها نژاد برترند

دیگران هم بربری هم بربرند

غرب وحشی، غربیان بی مادرند

شرقیان را می شناسم من خرند

سیستان دریای عمان تا به کی

یا خلیج از آن ایران تا به کی

ارتشی ها برترین رزم آورند

از سپاهی ها همیشه برترند

یا که آمار شهیدان سپاه

ده برابر بیشتر شد کن نگاه

روستائی ها عوام و مسخره

شهریان بی عار بی کار و سره

آخر ای ملت چرا حاجی قوام

حاج آقا بنشین عبادت کن تمام

سالمندان اهل دنیایی دگر

یا جوانان در گناهان غوطه ور

گر شود بنزین مزدایی تمام

رنگ آبی نیست قرمز را به کام

آری این شیطان بزرگ و کوچکش

پر طرفدار و خریدار و تکش

روز  و شب در فکر نابودی ماست

دائما در فکر مردودی ماست

تا غرور حرص و ترس و کینه را

سربرد گیرد صفای سینه را

جمله ادیان به جز یک کیش نیست

خالقی جز حی داور بیش نیست

شیعه و سنی و ترک و گیلکش

از عرب تا فارسی و ازبکش

مخزن مردان مرد عاشق اند

شیرزن خیزان پاک لایق اند

ملک قزوین از رجایی گشته بام

موطن علامه و قائم مقام

باشد آذربایجان سالار ما

چون سر ایران بود سردار ما

چون صحاح سته سنی نویس

رافضی بودند و ایرانی و خیس

نیست جائز  سخره بر خلق خدا

تا نگردد خشکسال ارض و سما

علم بدون تهذیب ام المصائب ماست

 

 بازیچه زبان شد ،عرفان و دانش و دین

اسرار عارفان شد آواز های نسرین

 

رازی که بود پنهان در نزد عشق بازان

با طبل و ساز می گفت استاد طبل سازان

 

علم بدون تهذیب ام المصائب ماست

از زاهدان ناپاک هر گوشه جنگ و دعواست

 

وقتی طبیب می گفت سیگار مرگ خاموش

می رفت و دود می کرد در کنج لانه ی موش

 

می گفت شیخ جنت در نزد ما حقیر است

یک روز  دیده می شد در مرز باغ گیر است

 

در گردنه به تک چرخ از مرگ یار می گفت

گویا که بی خبر بود مانند یار می خفت  

در معده حقیری حوضی گلاب ریزند

باید به دستشویی با صد عذاب ریزند  

در کاسه پر از گل دریا نگشت داخل

باید که کرد کاسه مخلوط خاک ساحل

یادت تمام قافیه ها را به باد داد

 

یادت تمام قافیه ها را به باد داد

دار وندار قافیه آرا به باد داد

زیبایی نسیم دل انگیز کوی دوست

باران نزد ولی دل ما را به باد داد

با قاصدی که مژده وصلش به ما رساند

خود کیمیای خاک شفا را به باد داد

آن نازنین که صد پر از اعجاز غنچه داشت
با دست خود کتاب دعا را به باد داد

عالم نصیب باد شد آنشب که یار ما

موی سیاه مشک فزا را به باد داد

تو خسته ای گم گشته او پر کنده ام من

 

تردید دارم مرده ام یا زنده ام من /      / گویا که دورم خسته ام بازنده ام من

سوهان روح من شده دنیا پرستی /     / دور از تبسم بی خیال خنده ام من

عمری تلف شد در خیال خودنمایی /    / از خود همیشه دائما شرمنده ام من

در سی نمای چهره مرداب مردیم/      / تو خسته ای گم گشته او پر کنده ام من

در جام چشمانم بریز ای جان چشمم / / نوشیدنت را طالبم تا  بنده ام من

ای کاش چون خون در رگم می ریخت جامت /   / خورشید می نوشم دگر تابنده ام من

دل به دریا زده دریا امشب


دل به دریا زده دریا امشب

موج خیز است خدایا امشب

 

دل تماما به تماشا داده

در تماشا شده پایا امشب

 

و سحر سرزده خواهد آمد

این چنین است قضایا امشب

 

حرفهای زدنی بسیار است

مانده ام گرچه در این ی امشب

 

گر بیاید همه را خواهد گفت

یا کمی بعد سحر یا امشب

 

آیه یوسف و چاه و سر ماه

باز هم میشود آیا امشب

 

کافشین باز دعا کن که شود

باز شر از سر دنیا امشب 

 

درج اشعار این وبلاگ با درج لینک وباز آخرین غزل برای همه دوستان مورد رضایت بنده می باشد

خدا نگهدار

باران سروده های تو را خیس میکند

 

باران سروده های تو را خیس میکند

برف از بلور شعر تو تندیس میکند

 

شیطان نشسته در سر راه نوشته ها

این نغمه را ترانه ابلیس میکند

 

پروردگار مهر و محبت هنوز هم

شعر تو را رها ز لک و پیس میکند

 

غیبت نمیکنم شب تار فرشته ها

بر سر همیشه چسب و کلاگیس می کند

 

چشم انتظار لحظه موعود میتوان

دید آنچه را که آن گل نارسیس میکند

 

تا کاف شین گذر کند از این فصول سرد

جنگی دوباره با زر و تلبیس میکند

خداحافظ غزل یا غزل خدا حافظی؟!

 

ممکنه وقتی این کلمه ها رو میخونید (نمی دونم 10سال دیگه یا دو روز دیگه ) دیگه انگشتهای من قدرت چیدن حرفهای درخت یک غزل دیگه رو نداشته باشه

به همین سادگی تموم میشه

چطور بودم ؟ 

 

اگه یه کم واقع بین باشیم این آخرین غزلیه که همه ما باید بخونیم

من تو دنیا غزلو خیلی دوست دارم

ولی باید ازش جدا بشم

و


چه عاشقانه گذشتی غزل خداحافظ

شبیه آهوی دشتی غزل خدا حافظ

قطار عمر من از کوچه ها چو طوفان رفت

نشسته ای روی کشتی غزل خدا حافظ

تمام میکنم امشب اگر خدا خواهد

ز گاز لوله نشتی غزل خداحافظ

اگر چه خوب نمی دانم ای غزل آیا

کویر لوتی  رشتی غزل خدا حافظ

ز کاف و شین تو بماندی و چند کلمه حظور

رها شدی ز پلشتی غزل خداحافظ

خطر پذیر و استوار بیا بیا جوانه شو

 

بیا به کلبه غزل روانه شو ترانه شو

برای دیدن خدا همیشه عاشقانه شو

 

اگر چه عشق دفن شد برای روزمره گی

بیا و در بیاورش مخالف زمانه شو

 

نشان نمیدهد صنم ،دگر طریق عشق را

ز گیسوی کمان او رها سوی نشانه شو

 

همیشه آسمان پر از ستاره های بی ریاست

برای بی ریا شدن رها ز دام و دانه شو

 

چقدر کاف شین به تو بگویم این کلام را

به خود بیا و غرق شو بِبُر و بی کرانه شو

 

بیا و خاک شو پی تولد دوباره ای

خطر پذیر و استوار بیا بیا جوانه شو

گرچه سرود ها همه اش عاشقانه نیست

 

گرچه سرود ها همه اش عاشقانه نیست

له له زدن ز سینه سوزان بهانه نیست

عاشق به غیر چهره معشوق ننگرد

چشمی اسیر لیلی و چشمی به لانه نیست

در آستان او همه از خون وضو کنند

از چشم و دل چکیدن خونها فسانه نیست

از پچ پچ ستاره به گوش کرات سرد

جانی که گرم شد دگرش سرد خانه نیست

اینجا دگر ندهندش زکوچه راه

هر چشم رهگذر که غمش عاشقانه نیست

بلبل سکوت کن بشنو حرف شاپرک

که آتش سکوت پر او ترانه نیست

گر ادعای عشق و ارادت زیادت شد

تقصیر توست از بد اهل زمانه نیست

گر کاف شین ببیندت ای مهر بی کران

هر جا نظر کند نظرش را کرانه نیست

ارائه شده به موقعیت سه شنبه شانزدهم بهمن 1386ساعت   نویسنده یاپست کننده کریم شاهزاده (کافشین) 

غزه

این غزل را در پست نظرات وبلاگ من ایرانیم افتخارم شهادت سرودم

و اینم آخرین سروده کاف شین

نوشته بودی عاشقی
و عاشقی و مبتلا

و عکس ابرویت رسید
به دست من به دست ما

نوشته بودی از دلت
که گلستان آرزوست

نوشته بودی از لبت
که سرخ لاله ای نکوست

نوشته بودی از بهار
و برف سرد روزگار

اگر تو چشم داشتی
چه لاله ها سیاه شد

اگر تو عاشقی بمیر
جفا بسی به ماه شد

ز کودک درون خود دگر نگو تباه شد

نگو ! بگو چه گفته ای ز مرگ تلخ غنچه ها؟!

تو مهربان نمیشوی
مگر بسوزی از نگاه

به عقل طعنه میزدی
دم از جنون چرا زدی

که فکر میکنی به خود
و کفش های راه راه

هنوز اگر نمرده ای
و باز دل سپرده ای

بسی ز عشق گفته ای
قسم به ماه خورد ای

بیا و غزه را ببین
فقط به خاطر خدا
فقط خدا فقط خدا

تقدیم به پیشگاه ملکوتی دومین علی سلام الله علیها

 

 

ای تکسوار لحظه های عاشقانه

ای زینت آئینه های بی بهانه

در جان پاکت کربلایی زهر خورده

تشنه ترین جانباز طوف هفتگانه

بیت الحرام حرمتت در عرش برپاست

ای آبروی مسجد و محراب و خانه

تنها تورا بیمارها بیمار خواندند

فریاد از ظلم نهانی زمانه

حک کرده بر کتفت جوال نان و خرما

بیمار را ره نیست بر رزم شبانه

ما را به اسرار صحیفه ره ندادی

ورنه زشعرم چوب در می زد جوانه

خاک مزارتان همیشه آفتاب است

چار آفتاب بیکران و بی کرانه

مدح شما ها در سکوت شاعران است

وقتی به پایان می رسد شعر و ترانه

 

کفنم را عوض کنید

کفی بالموت واعظا (واعظ مرگ برای نصیحت کافی است)

«امیر مومنان علی علیه سلام الله ابدا»

 

پوسیده این کفن ،کفنم را عوض کنید

اصلا تمامی بدنم را عوض کنید

اینجا غریبه ام ،نفسی یاد من کنید

سنگِ سرِ درِ وطنم را عوض کنید

چیزی از آن ولیمه برایم نمانده است

یک ذره وضع گورکنم را عوض کنید

احسانتان چمن شد و خشکید و خاک شد

بذر بنای این چمنم را عوض کنید

مردم  مکرر از کتک باقیاتتان

احسان که نه فقط زدنم را عوض کنید